|
سرخابي
كاغذهاي روي شيشه را كندهام و به جايش پرده توري كشيدهام.درخت ها وآسمان روبرويم از نصفه به بالا كه تورندارند خودشانند و پشت پردهها نقطه نقطه سفيد و دودي تكان ميخورند. قبلا از پشت كاغذها فقط سايه هايشان تكان مي خورد .سايهها ميآمد تا پشت عروسك باربي كه ژست گرفته بود وسفت ايستاده بود و نگاه ميكرد، و برمي گشت. يكي از همينها را داشتم. خيلي سفت بود و محكم. بچه كه بودم وقتيباآن توي سر بچهها ميزدم تا يك ساعت سرشان را ميگرفتند. گلهاي صورتي كنار عروسك هم تيره و روشنميشدند ،وقتي كه باد ميآمد و درختها تكان ميخوردند. فريال صورتي را خيلي دوست ميداشت يا نميدانم ميگفت صورتي خيلي به من ميآيد .هر چه بود همه چيزشصورتي بود. همان صورتي پر رنگ ك همه چيز عروسك هاي باربي همان رنگي است صورتي سرخابي . زمستانها يك پليور همان رنگي داشت كه ميپوشيد و آستين هايش از زير مانتوي مشكي اش بيرون ميزد اتودش همهمان رنگي بود. اما با مداد مينوشت .حتي كلاسر آن رنگي هم داشت ،اما با خودش نميآورد. خلاصه هر چيزي كهمي شد آن رنگي داشت او آن رنگي اش را داشت. حالا چه تيرهتر چه روشنتر. صورتي بود . كاغذها را از روي شيشه كندم خستهام كرده بود. رنگ صورتي يشان زرد شده بود و يك خط آبقهوهاي رنگ. نه كهشره كرده باشد ،نه. از كاغذ بالا آمده بود تا روي سينههاي عروسك. مثل هماني كه حالا اسمش يادم رفته. چيبود؟همان كه توي آزمايشگاه بيو شيمي كاغذ صافي را ميگذاشتيم توي يك ماده بعد به نسبت سرعت حركت رنگهاميفهميديم كه...ولش كن. هر چه بود خيلي از آن سالها گذشته. داشتم آن لكههاي قهوهاي كه مثل كوه هايي پشت سرهم از كاغذ بالا رفته بودند را ميگفتم . كاغذها را كندم. كلي دستمال كشيدم تا رد چسب هايشان از روي شيشه رفت. بعد پرده زدم. اما حالا كه كاغذها نيستانگار بيشتر فريال را ميبينم كه سر آستينهاي صورتي اش از پليورش بيرون زده يا دو دستش را انداخته پشتصندليهاي دو طرفش و از بين دكمههاي مانتويش كه بازشده يك تكه صورتي سرخابي بيرون زده. يا توي كيفمشكي رنگش يك آينه با جلد سرخابي دارد، يك اتود صورتي ويك كيف پول سرخابي با خطهاي باريك باريكصورتي كم رنگ، همان كيفي كه تويش عكس بابايش را گذاشته.همان عكس مرد پر مو و سبيلو كه اصلا شكل بابايشنبود كه وسط موهايش ريخته و حالا سبيل نداشت. ويا صورت خود فريال را كه سفيده بود و باريك و كشيده. كههميشه مثل همين عروسكها نگاه ميكرد .اما ميخنديد، هميشه ميخنديد. از خوشحالي نميخنديد. نميدانم چرااين شكلي ميخنديد .ميخنديد، سرخ ميشد و سرش را پايين ميانداخت. خجالت نميكشيد اما اين طوريميخنديد و آن وقت كه ميخنديد اگرآستين بلوزش بيرون بودآستين مانتويش را ميكشيد روي آن و اگر اتودشدستش بود ميكرد توي جيبش .يا موهايش را ميكرد زير مغنعهاش. راستي يك رژ لب صورتي هم داشت وقتيميرفتيم دستشويي ميماليد. ميماليد و بعد زود پاك ميكرد، اما نه سفت، ته رنگش ميماند .آنوقت، وقتي از تويآينه نگاهمان به هم ميافتاد همان طور ميخنديد. آن روز كه ميخواستيم برويم آموزش هم همين كار را كرد، اما سفت پاك كرد. آنقدر سفت كه لب هايش باز همان رنگيشد رنگ سرخابي، سرخابي صورتي. بعدخنديد . گفتم امروز همه كار كرديم غير آن كاري كه برايش آمده بوديم دانشگاه. سيما هم بود. گفت باشه خيلي وقت بودهمديگر را نديده بوديم ،الان دو ماهه . فريال گفت :از امتحان آخري يا از ديدن همديگر . راست ميگفت از امتحان آخري دو ماه بود.اماهنوز يك هفته از ميهماني خانه سيما نگذشته بود . گفتم:برويم حالا در آموزش را ميبندند . رفتيم هنوز تعطيل نشده بود. عصر بود و مثل حالا باد ميآمد. صدايش نميآمد .آموزش پنچره به بيرون نداشت.حداقل آن اطاق كه مربوط به فارغ التحصيلان بود، نداشت .اما از اين كه مهتابيها نورشان كم و زياد ميشد. ميشدفهميد كه بيرون باد تندتر شده. ازصبح بادمي آمد. سيما چپ چپ به آن مردي كه روي صندلي نشسته بود و ميخنديد نگاه كرد. پيشخوانهايآموزش بلند بود. لابد مرده فقط سر سيما را ميديد كه از پشت پيشخوان پيدا بود. باز خنديد. آن يكي مرد كه كنارشايستاده بود هم ميخنديد. فريال رفت نشست روي صندلي. من لم دادم روي پيشخوان. سيما هم يك دستش راگذاشت لب سكو. اما چون برايش بلند بود دستش را انداخت. گفتم ببخشيد آقا ببينيد مدرك ما آماده شده يا نه. نگاهم نكردحرفش را ادامه داد، يادم نيست چه گفت، فقط يادم هست كه حرفش را تمامي زد بعد آمد جلو.نه آن كهروي صندلي بود، آن كه ايستاده بود آمد جلو. آمد جلو و گفت :چيه دير اومدي. ما داريم تعطيل ميكنيم . سيما گفت حالا اگه ميشه ببينيد. مايك روز ديگه علاف نشيم . مرد هر سه تا يمان را نگاه كرد. فريال آمده بود كنار من ايستاده بود. بعد نگاه كرد به ساعت و يقين به عقربه بزرگساعت كه داشت ميرفت روي 12. گفت خب شماره هايتان را بدهيد . شمارهها را گرفت سر راهش دولا شد يك چيزي توي گوش آن يكي گفت، بعد هر دو خنديدند. رفت توي اتاق پشتي.فريال تكيه داد به پيشخوان و دكمه هايش را چك كرد كه بسته باشد. سر تا پا مشكي بود، اما جورابهايش كه تويكفشش بود، با تيشرتي كه زير مانتويش پوشيده بود سرخابي بود. اين را از نماز خانه كه مانتو و كفشش را كنده بودميدانستم. يعني اگر مانتو و كفشش را هم نكنده بود باز هم ميدانستم. بعضي وقتها آدم چيزي را كه نميبيند بيشترجلوي چشمش است. مثل همين حالا كه كاغذها نيست، و جلوي چشم من همين طور اين رنگ سرخابي مانده. حتيوقتي به پنچرهها نگاه نميكنم و نگاه ميكنم به مبلهاي سبز و به فرش كرم رنگ، اين رنگ را ميبينم و چهره فريال راكه نميخنديد و سيخ ايستاده بود و نگاه ميكرد به آن مرد كه گفت: سهميه بودهاي ؟از چه سهميهاي استفاده كردهاي؟ وفريالكه همان طورنگاهش ميكرد و مرد پرونده را ورق ميزد و باز نگاه ميكرد به فريال و انگار ميخنديد، و دوباره ميگفت: از چه سهميهاي استفاده كردهاي ؟به من نگاه مي كرد و به فريال كهسرخ شده بود . بعد آن مرد كه نشسته بود آمدجلو. صندلي چرخ دار داشت . -چيه ديگه به كي گير دادي؟ من چرخيدم طرف سيما كه ميپرسيد چي شده ؟و لبهاي سيما را ميديدم كه تكان ميخورد ومي شنيدم كه فريالمي گفتبرادرم شهيد شده. بقيهاش را يادم نيست. امضا كرديم و بعد آمديم بيرون . تمام راه را تند رفتيم. تمام سرازيري دانشگاه را تا دم در تند رفتيم. نزديك در فريال دكمه هايش را چك نكرد و دم موهايش را كه بيرون نباشد . سيما به من نگاه كرد و اخم هايش را توي هم كرد و سرش را تكان داد يعني چي شده ؟پرسيدم فريال يعني داداشتخارج نبود ؟ نگاهم نكرد .سيما آمد وسط دو تايمان. -چي؟ فريال داشت به روبرويش نگاه ميكرد. باد صاف توي صورتش ميخورد. -از ما خيلي بزرگتر بود،همان اول جنگ رفت جبهه. بابام قبل از مامانم مادرش را داشت. بيچاره مامانم، خيلي اذيت كشيد . سيما سرش را انداخته بود زير. حرفي نميزد. داشت كفش هايش را نگاه ميكرد و شايد كفشهاي فريال راكه از ميانبندهاي باز شده آن جوراب هاي سرخابيش پيدا بود . بيرون در فريال ايستاد. ما هم ايستاديم .دو قدم جلو رفته بوديم، برگشتيم.همان طور كه جلو را نگاه ميكرد گفت:بچهها من امروز از اين طرف ميرم . ميخواست راه نزديكتر را برود.ونه آن يكي راه كه هميشه مي رفتيم . گفتم:فريال ببخشيد، نميخواستم ناراحت بشي. چيز مهمي كه نيست ؟ نگاهمان نكرد .گلويش را صاف كرد،صدايش خش داشت . _آره ،از يك مادر ديگه بود. بيچاره مامانم و رفت، همان طور كه روبرو را نگاه ميكرد و يقين همين طور كه باد را نگاه ميكرد، چشم هايش كم كم سرخ سرخميشد ويا سرخ سرخابي. |
|